*** بالش ***
خیلی به بالشام فکر می کنم
و اینکه دوست دارم سرم را کجا بگذارم
که گردنام درد نگیرد و گونه ام خواب نرود
همهی ِ شب سرم روی بالش میچرخد
دَوَران میگیرد خاطرات روزهای ِ رفته و خیال روزهای ِ نیامدهام
و « گرداب میرباید و خوابم نمیبرد»
آنگاه
میآیی و سر بر گوشهیِ بالشام میگذاری
و چیزی از جنس عشق میبالد و میبالد
و دستهایت گشوده میشود و کلید خانه را از لب عسلی برمی دارد
و تمام شب با قفل ور میرود
صبح میشویمت از تمامِ تنام با ملایمت
و آویزانت میکنم کنار ِ روبالشیام که تا صبح رویاش
گریستهام
همان گریهای که هردو خود را به نشنیدناش زدهایم